رهسپاریم باولایت تاشهادت

پیام وبلاگ :حامی ولایت فقیه باشید تا به مملکتتان اسیب نرسد.


  • حاج جوشن آمد، صدا زد خبرنگارا حالا بیان، حاج جوشن شروع کرد به تقسیم غذا، وقتی در دیگ را باز کردم، بخار برنج و بوی کباب، آب از لب و لوچه خبرنگارای خارجی مثل لوله آفتابه می ریخت، دود از کله شان بلند شد


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, توسط عارف امیری



ایستاده بود کنار دیوار انتهای سالن و گریه می کرد. دست گرفته بود روی صورتش و اشک می ریخت. نزدیک ترین کس به سلیم، مجتبا بود و حتا موقع شهادت کنارش بود و حتاتر، جنازه اش را چند قدمی عقب هم آورده بود، امّا تیر خورده بود توی زانویش و نتوانسته بود سلیم را بیاورد عقب و همان شد که سلیم ماند توی آن منطقه و همان گلوله هم بود که باعث شد دیگر نتواند درست راه برود و درست بنشیند.

 
گمنام


ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط عارف امیری



اگه رفتین کربلا به آقا بگین ...

• در خاك كربلا گم شده‌ام :

«اگر من شهید شدم و جنازه‏ام به دست شما نیامد، بدانید در خاك كربلا گم شده‏ام و در پیش حسین‏(ع) هستم». شهید رضا حسن زادهاگه رفتین کربلا به آقا بگین ...

امام حسین



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط عارف امیری



هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هحال وهوای دیگری . تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت . نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتندُ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتشُ با جان و دل می رفتند! به چهره بعضی ها دقیق نگاه ماُ ی کردم . جور خاصی شده بودند ُ نه می شد بگویی ضعف دارند ُ نه می شد بگویی ترسیدند ُ هیچ حدسی نمی شد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم ُ فایده ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند ُ نشد. اگر ما توی گود نمی رفتیم ُ احتمال شکست محور های دیگر هم زیاد بود ُ آن هم با کلی شهید . پاک در مانده شدم . نا امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود . با خودم گفتم ُ چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که : خدایا خودت کمک کن . از بچه ها فاصله گرفتم؟

اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را ُ از ته دل صدا زدم  و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم : خانمُ خودتون کمک کنینُ منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم ُ وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.

چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها . یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند ُ اصلا منتظر عنایت بودم ُ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محضُ  یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد . رو کردم به بچه ها . محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم ! هیچ کدومتون رو نمی خوام ُ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد ُ ُ دیگه هیچی نمی خوام. زل زدم به شان . لحضه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد ُ یکی از بچه های آرپی جی زن . بلند گفت : من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد . تا به خودم آمدم ُ همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم ُ بقیه هم پشت سرم.پیروزی مان توی آن عملیات ُ چشم همه را خیره کرد . اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم ُ کارمان این جور گل نمی کرد . عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.




نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط عارف امیری



سرما تا ریشه‌ى استخوان‌هایم نفوذ می‌كرد. دست‌هایم یخ زده بود.نمی‌توانستم اسلحه را در دست بگیرم. برف می‌بارید. تا چشم كار می‌كرد همه جا سفیدپوش بود. كوه‌های بلند اطراف مریوان باعظمت‌ترازقبل به نظر می‌رسید.
ـ عباس جان برو داخل سنگر، نوبت كشیك من است.
صدای سید بود. او هم مثل من اولین بار بود كه با نام بسیجی به جبهه آمده بود.
-ولی هنوز كه ساعت نگهبانی من تمام نشده است!



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط عارف امیری



 وپ های چادر مشكی مرغوب میان خانه هدایت‌الله قل می‌خورد و تا نزدیك پایم روی مبل های نیم دار اطاق نشیمن مرد ولو می‌شود. هدایت الله با صورتی پر ازخطوط مهربانی نزدیك می‌آید و گوشه پارچه چادرمشكی اعلا را به دستم می‌دهد: «خودتان نگاه كنید جنس مرغوب است» چادر نمازهای خوش قیمت هم كنار دستش است و برایشان تبلیغ می‌كند. «توی زیرزمین خانه پارچه‌فروشی داریم. اینها هم چادر مشكی اعلا است، دست بزنید جنسش خیلی عالی است.» با همان خونگرم مردمان جنوب، بی‌خیال اینكه قرار است در مورد خانه‌ای كه محمد و خودش در تهران داشته اند، حرف بزنیم



ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ جمعه 23 دی 1390برچسب:, توسط عارف امیری